بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما
بفرمایید هر چیزی همان باشد که میخواهد
همان، یعنی نه مانند من و مانندهای ما
بفرمایید تا این بیچراتر کار عالم؛ عشق
رها باشد از این چون و چرا و چندهای ما
سرِ مویی اگر با عاشقان داری سرِ یاری
بیفشان زلف و مشکن حلقه پیوندهای ما
به بالایت قسم، سرو و صنوبر با تو میبالند
بیا تا راست باشد عاقبت سوگندهای ما
شب و روز از تو میگوییم و میگویند، کاری کن
که «میبینم» بگیرد جای «میگویند»های ما
نمیدانم کجایی یا کهای! آنقدر میدانم
که میآیی که بگشایی گره از بندهای ما
بفرمایید فردا زودتر فردا شود، امروز
همین حالا بیاید وعده آیندهای ما
قیصر امین پور
باران اشک ما را،غرق تو کرد یارا مشتاق توست این دل،هم درد و هم دوا را
در سوز آتش عشق،چون دود و شعلگانیم ما هیچ هست عشقیم،زاهد بگو ،خدا را!
گفتار درد مندی،گر تو به کار بندی صد بار درس عاقل،مانَد برش هوا را
با مردمان مده دل،کز کارشان چه حاصل بر گل نهی چه منزل،خواهی مگر بلا را؟
در کارخلق منگر،دل بستگان اختر سودا به سر ندارند،الا به دل هوا را
بسیار گفته گفتیم،ترسم که هم بیفتیم چون خلق سخره اندیش،از یاد مدّعا را
گفته بدم مست منم ،بیخود و گمراه منم
گفته بدی ماه منم ،روشنی راه منم
گفتم از این روی که من ،پای در این بند شدم
روی مرا سرخ منه،ورنه سیه آه منم
پای در این ره چو نهم،بند کشد پای به خم
دست بگیریم اگر ، روشن چون ماه منم
پای تو را دست تو را ،این دل سرمست تو را
هستیم از توست همه،همچو پر کاه منم
. . .
باد میوزد،تند، غضبناک،
به خود سیلی میزند
و بر درخت تازیانه میزند،
درخت به جای پاسخ طوفان،
درست مثل انسان در طوفانهای زندگی!
. . .
شبی مه روی بغدادت به کام است
شبی مه پاره ی شامت غلام است
بگو آخر در این عهد شر و شور
تو را قبله در این عالم کدام است
برای تحیر،مورچه ای کافیست،
گرچه گستاخ را
عظمت یک کهکشان هم بیدار نمیکند!
. . .
هرشب کابوسهای دیوانه ای،
آشفته ام میکند،
و دمدمه های صبح،
من با همین کابوسها به خواب میروم
. . .
هر رهگذری دستان ذهنم را میگیرد،
اما تاول ها را که حس میکند،
آرام دستانش را میدزدد!
. . .
آیا روزی خواهد رسید،
که انسان بداند،
چشمانش و ذهنش نیز،
باید باکره باشند؟